سفری با دوچرخه در دل پارسی زبانان و تاریخ

سفری با دوچرخه در دل پارسی زبانان و تاریخ
سفر«راه پارسی به پایان رسیده، اما خاطراتش همچنان زنده است؛ سفری با دوچرخه در دل تاریخ و زبان فارسی که قصهای از فرهنگ، ادبیات و انسانهای سرزمینهای ازبکستان، تاجیکستان ، افغانستان و ایران را روایت میکند.
«راه پارسی» سفری است در دل تاریخ، فرهنگ و زبان فارسی؛ مسیری که از ازبکستان آغاز میشود و با عبور از تاجیکستان و افغانستان، ردپای شاعران، ادیبان و عارفان بزرگ را دنبال میکند. این سفر تجربهای عمیق از ارتباط انسان با فرهنگ، طبیعت و تاریخ است؛ جایی که مناظر بکر و تاریخی با روایت زندگی مردم، هر لحظه را به تجربهای زنده و ملموس تبدیل میکند. در این مصاحبه با سید عزتالله موسوی، کاوشگر و رکابزن مسیر راه پارسی، فرصتی دست میدهد تا از نزدیک با تجربههای شخصی و دیدگاههایش نسبت به این سفر طولانی آشنا شویم. او با دوچرخه از ازبکستان شروع کرد و مسیرش را تا تاجیکستان و افغانستان ادامه داد و سپس وارد ایران عزیزمان شد ، در طول راه با تاریخ و فرهنگ عجین شد، با مردم گفتوگو کرد و خاطراتی آفرید که هرکدام درسهایی از زندگی، انسانیت و زنده بودن زبان و ادب فارسی را در خود دارند. موسوی در این گفتوگو لحظات الهامبخش، چالشها و درسهایی که از این راه آموخته است را با ما در میان میگذارد.
روزی که متوجه شدید بیمار هستید چگونه گذشت؟
آن روز از حافظهام پاک نمیشود. حدود 15 سال پیش بود. یک روز معمولی. جواب آزمایشم را گرفتم و پزشک گفت: مشکوک به یک نوع سرطان هستی. زمین زیر پایم خالی شد. از مطب که بیرون آمدم، مستقیم زدم بیرون و سر از بازار کرج درآوردم. میان شلوغی آدمها، انگار من در خلأ حرکت میکردم. ساعتها راه رفتم، بیهدف، سرگردان. نه میدانستم باید به کجا بروم و نه حتی میدانستم با این کلمه «سرطان» چه کنم.
غروب، روی جدول کنار خیابان نشستم. به گوشیام خیره شدم و اولین جملهای که در ذهنم آمد این بود: خب که چی؟ من فهمیدم بیمارم، اما چرا باید همینجا ببازم؟
به نظر میرسد این جمله نقطه تغییر شما شد. چطور تصمیم گرفتید مسیر را عوض کنید؟
واقعیت این است که آنجا تازه فهمیدم تمام سالهای گذشته فقط کار کردهام. برای خانواده دویدهام اما هیچ کاری برای خودم نکرده بودم. اول با کوه رفتن شروع کردم. برنامههای یک روزه و تا مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز به یکی از دوستانم که شمال کشور زندگی میکند پیام دادم میای بریم دوچرخهسواری؟ گفت: آره و من به قصد دوچرخه سواری رفتم شمال. وقتی رسیدم دوستم پرسید پس دوچرخهات کو؟ گفتم من اصلا دوچرخه ندارم. خیلی تعجب کرده بود. باهم رفتیم یک دوچرخه خریدم.
اولین دیدار و اولین رکابزدن چطور گذشت؟
خیلی خوب فراتر از چیزی که فکرش را میکردم. انگار همهچیز دستبهدست هم داده بود تا آن سفر، نقطه تولد دوبارهای برای من باشد. آن زمان تازه قوهای مهاجر آمده بودند. صبح زود، وقتی مه نازکِ نشسته روی آب آرام آرام کنار میرفت، سایه سفید قوها مثل تکههایی از نور روی سطح تالاب حرکت میکرد. من و دوستم کنار آب ایستادیم، بدون اینکه حرفی بزنیم. فقط نگاه میکردیم. صدای بالزدنشان، صدای آن آب، انگار داشت مرا از روزهای تلخ قبل جدا میکرد.
دوستم همانجا گفت: این بهترین موقع ساله برای رکابزدن. هوا ملایمه، پرندهها برگشتن، مسیر هم سرحاله و من زیرلب گفتم: انگار دنیا داره یهجور دیگه باهام حرف میزنه.
از همانجا تصمیم برای سفرتان به خوزستان کلید خورد؟
بله، دقیقاً همانجا. وسط همان مه سرد شمال، کنار تالابی که قوهای مهاجر روی آب نشسته بودند، دوستم که دوران سربازیاش را در خوزستان گذرانده بود، گفت: کاش یکبار دیگه اون مسیرها رو با هم بریم. جادههاش یه چیز دیگهست.
من همانجا گفتم: برویم. بدون حسابوکتاب، بدون برنامهریزی مفصل. یک تصمیم ناگهانی اما از جنس زندگی. با ماشین تا نزدیکی مرز خوزستان رفتیم؛ هوا گرمتر از حد انتظار بود اما همین تضاد اقلیمی انگار روح مرا تکان میداد. وقتی دوچرخهها را پیاده کردیم و اولین رکاب را روی خاک جنوب زدیم، انگار وارد فصل تازهای شدم. جاده از لابهلای نخلها میگذشت و هر از گاهی بادی میوزید که بوی خاک گرم، بنزین و رد رطوبت رودخانه را با خودش میآورد.
به سمت شوش رفتیم. در آن گرمای نیمظهر، ایستادن کنار محوطه باستانی، حس عجیبی داشت. صدای باد روی سازههای خشتی، انگار روایت تاریخ بود. وقتی به چغازنبیل رسیدیم، آفتاب داشت مینشست و سایه پلههای زیگورات مثل یک نقشه قدیمی روی زمین پهن شده بود. همانجا با خودم گفتم چقدر آدمی در برابر این همه تاریخ ناچیز است و چقدر عجیب است که زندگی درست همانجایی دوباره جان میگیرد که خیال میکنی همهچیز به آخر رسیده.
اهواز اما چیز دیگری بود؛ شهر زنده، پر سروصدا، گرم و پرحرارت. هر کجا توقف میکردیم، مردم با ما گرم میگرفتند. این همان چیزی بود که
الناز دادمهر: گم کرده بودم؛ همین ارتباطهای ساده، همین لبخندها، همین احوالپرسیهای بیمقدمه. یکی برایمان چای میگرفت، یکی آدرس میانبُر میداد، یکی میپرسید از کجا اومدین؟. بعد از چند روز، به سمت رامهرمز رفتیم؛ خانه مادریام. جادهای که از اهواز تا رامهرمز میرفت، انگار برای من یک بازگشت بود؛ بازگشت به ریشهها، به خاطرات کودکی. وقتی وارد حیاط خانه شدیم، مادرم طبق عادت همیشگیاش با آن چادر گلدار آبی آمد جلو و گفت اینهمه راه با دوچرخه؟ الهی خدا قوت بده. دو شب آنجا ماندیم؛ شبهایی که پر بود از بوی غذاهای جنوبی، صدای خنده و حس امنیت. همانجا فهمیدم که سفر یک جور آشتیکردن با خودم است.
بعد دوباره رکاب زدیم. مسیر رامهرمز تا اندیمشک، برخلاف تصور خیلیها، پر از تنوع است؛ آسیاب آبی شوشتر، تپههای کمارتفاع، دشتهای باز، جادههایی که گاهی هیچ ماشینی از آن رد نمیشود. در چند جای مسیر ایستادیم؛ زیر سایه یک نخل، کنار یک دکه هندوانهفروشی، کنار یک پل قدیمی. به اندیمشک که رسیدیم، بدنم خسته بود اما روحم نه؛ روحم تازه داشت گرم میشد. از آنجا با ماشین برگشتیم اما در واقع آن بازگشت پایان نبود شروع بود.
این سفر یکهفتهای، اولین سفر سایکلی حرفهای من بود، اما مهمتر از آن، اولین قدم واقعی بازگشت به خودم؛ قدمی که بعدها تبدیل شد به دهها سفر، صدها کیلومتر رکابزدن و هزاران مواجهه انسانی که هر کدامشان بخش کوچکی از من جدید را ساختند.
چه چیزی باعث شد در مسیر دوچرخهسواری بمانید و آن را جدی ادامه دهید؟
چیزی که بیش از هر چیز مرا نگه داشت زمان بود؛ یا شاید بهتر بگویم تغییرِ ریتم زمان. در دوچرخهسواری، زندگی از آن شتاب بیامان همیشگی بیرون میافتد. سرعتت آنقدر کم میشود که دوباره میتوانی جهان را ببینی؛ شنیدن، دیدن، لمسکردن، بوکردن همه چیز دوباره معنا پیدا میکند.
وقتی رکاب میزنی، زمان کش میآید. فرصت داری به ریزترین چیزها نگاه کنی؛ به سایه نخلها، به ترکهای خاک، به لبخند رهگذری که از کنار جاده برایت دست تکان میدهد. فرصت داری با مردم حرف بزنی. این سفرها برای من نوعی بازگشت است. بازگشت به معنا، به خودم، به فهمی از جهان که سالها میان کار، اضطراب و عجله دفن شده بود.
چطور از سفرهای شخصی به سفرهای عامالمنفعه رسیدید؟
بعد از آنکه تقریباً بخش بزرگی از ایران را رکاب زده بودم و جادهها و مردمش را دیدم، دیگر فقط برای خودم رکاب نمیزدم. چشمم به بحرانهای جامعه افتاد؛ یکی از این بحرانها کم آبی بود. یک روز نشستم فکر کردم؛ چطور میتوانم از مهارت و تجربهای که دارم برای اطلاع رسانی و آگاهی مردم استفاده کنم؟ تصمیم گرفتم سفری بروم که هم پیام داشته باشد؛ هم تجربه شخصی و عامالمنفعه. اسمش شد «از کارون تا هامون».
این سفر از دل رودخانه کارون شروع شد و تا خلیج فارس ادامه پیدا کرد. بعد از خلیج فارس، راه را به سمت چابهار ادامه دادم. از چابهار به زاهدان رفتم و سپس مسیرم را به زابل رساندم؛ جایی که سفرم در دل کویر به پایان رسید. کل این مسیر، حدود ۳۳۰۰ کیلومتر بود و در ۳۳ روز رکاب زدم. هر روز با آدمها حرف میزدم، از وضعیت زندگیشان میشنیدم و تلاش میکردم با عکس، گزارش و روایت، پیام سفر را منتقل کنم. برای من این سفر، ترکیبی بود از تجربه شخصی، کشف طبیعت، لمس تاریخ و در عین حال یک اقدام عامالمنفعه برای آگاهی مردم نسبت به بحران آب.
چه شد که تصمیم گرفتید یک سفر ادبی و فرهنگی را آغاز کنید و چه انگیزهای پشت این حرکت بود؟
در همان سفر کارون تا هامون با آقایی آشنا شدم که در تربتحیدریه کتابخانهای داشت. وقتی فهمید من سفرهای عامالمنفعه انجام میدهم، با شور و هیجان گفت چرا از توانت برای ترویج کتابخوانی استفاده نمیکنی؟ بلاافاصله گفتم باشه، شروع میکنیم. اما شرایط جسمانیام مانع شد و تقریباً یک سال درگیر بودم. سال سختی بود، اما وقتی توانستم دوباره حرکت کنم و احساس سلامتی کردم به او زنگ زدم و گفتم آمادهام، فقط مسیر را مشخص کن. گفت از هر کتابخانهای که میتوانی شروع کن.
فکر میکنم همه چیز از این تفکر شروع شد که هویت یک ملت بدون زبان و فرهنگ قابل درک نیست. هر فرهنگی مجموعهای از آداب، رسوم، ارزشها، باورها و سبک زندگی مردم است و رکن اصلی آن، زبان است. زبان، هویت را میسازد و ارتباط انسانی و اجتماعی را ممکن میکند.
برای ما فارسی فقط زبان معیار نیست بلکه رابطهای تاریخی و فرهنگی است؛ میراثی که شاعران، ادیبان و عارفان آن را حفظ کردهاند. بعد از تلاشهای یعقوب لیث صفاری برای احیای زبان فارسی، شاعرانی آمدند و دوباره شعر و ادب فارسی را جان بخشیدند. من میخواستم سهمی در گرامیداشت این میراث داشته باشم و یاد و نام این بزرگان را زنده نگه دارم. این شد ایده سفر راه پارسی؛ سفری با شعار «پارسی، پلی است از مهر و اندیشه میان میهن و دلهای بیمرز».
این مسیر چه ویژگیهایی داشت و از کجا آغاز شد؟
مسیر سفر راه پارسی را از چاچ شروع کردم؛ جایی که فردوسی در شاهنامه به آن اشاره کرده و امروز با نام تاشکند شناخته میشود. از همان ابتدا حس کردم که این راه سفری است در دل تاریخ، فرهنگ و زبان فارسی. از چاچ راهی سمرقند شدم، شهری که تاریخ در کوچههایش تنیده شده و هر گوشه آن یادآور روزگاری است که تمدن و علم در این سرزمینها شکوفا بود.
پس از سمرقند، مقصد بعدی آرامگاه رودکی بود؛ پدر شعر فارسی، کسی که نوازنده و موسیقیدان هم بود و توانست شعر و موسیقی را در قالب نغمههای دلنشین ترکیب کند. دیدن آرامگاه رودکی تجربهای عمیق و بینظیر بود. قبر ساده و بدون هیچ نوشتهای روی سنگ قبر به من یادآوری کرد که ارزش واقعی نه در ظاهر و تجمل، بلکه در اثر و میراث جاودانه است. بعد از رودکی مسیر را برای دیدن مقبره ناصرخسرو در بدخشان افغانستان ادامه دادم. برای رسیدن به این بخش از سفر، مجبور شدم تاجیکستان را تقریبا به طور کامل رکاب بزنم و وارد پایتخت، دوشنبه، شوم. در دوشنبه از کتابخانه ملی بازدید کردم؛ دیدن این مجموعهها فرصت فوقالعادهای بود برای درک عمق و گستره زبان و ادب فارسی در خارج از مرزهای ایران و همچنین مشاهده روشهای آموزش، کتابداری و انتقال دانش به نسلهای جدید.
در طول این بازدید، از هر فرصتی برای ثبت تجربهها استفاده کردم؛ عکس، فیلم و یادداشتهایی که بتواند پیام فرهنگی سفر را منتقل کند و نشان دهد که زبان و ادب فارسی همچنان پلی است میان نسلها، مرزها و ملتها. این بخش از مسیر تجربهای بود برای لمس زنده تاریخ و فرهنگ، درک جایگاه شاعران و ادیبان و دیدن بازتاب میراث آنان در آموزش و زندگی روزمره مردم منطقه.
در مسیر افغانستان چه تجربههایی داشتید؟
وقتی وارد افغانستان شدم، گویی وارد دنیایی دیگر شده بودم؛ جادهها پر از پیچ و خم و کوهستانهای بدخشان با برفهای سنگین و شیبهای تند، رکاب زدن را به امتحانی سخت تبدیل کرده بود. اینترنت به درستی کار نمیکرد. آنجا بود که یاد شعر عطار افتادم: « گر مرد رهی میان خون باید رفت. وز پای فتاده سرنگون باید رفت. تو پای به راه در نِه و هیچ مپرس. خود راه بگویدت که چون باید رفت». ولی عشق به ناصر خسرو به من انگیزه داد تا مسیر را طی کنم و در برابر مشکلات راه تسلیم نشوم.
برای مردم محلی، ناصرخسرو بیش از هر چیز یک حافظ قرآن و عالم بزرگ است و شاعریاش در درجه دوم اهمیت قرار دارد. آنها او را با احترام «حضرت سعید» مینامند و نگاهشان بیشتر معطوف به اخلاق، تقوا و آموزههای دینی اوست. وقتی با مردم درباره او صحبت میکردم، متوجه شدم که ارادتشان زنده است و میراث ناصرخسرو هنوز در زندگی روزمره آنها جاری است. حتی کودکان با شور و اشتیاق نام حضرت سعید را به زبان میآورند و بخشهایی از اشعار و حکمتهایش را یاد میگیرند. بزرگترها نیز هنگام تعریف خاطرات و قصههای محلی، همواره از شخصیت و راهنماییهای اخلاقیاش میگویند. این ارتباط زنده میان مردم و ناصرخسرو نشان میدهد که فرهنگ و تاریخ وقتی با زندگی روزمره عجین شوند، نه تنها حفظ میشوند، بلکه در دلها جاری و ملموس میماند.
پس از زیارت ناصر خسرو، وارد مزار شریف شدید. تجربه ورود و حضور شما در این شهر چگونه بود؟
ورود به مزار شریف برایم تجربهای فراموشنشدنی بود. همان شب که رسیدم، زلزلهای شهر را لرزاند و بخشی از ساختمانها آسیب دیدند با این حال، مردم با آرامش و صمیمیت کامل من را پذیرفتند. حس کردم در میان این آشفتگی، یک نظم و مهر عمیق وجود دارد؛ انگار تاریخ و فرهنگ این شهر به آنها قدرتی میدهد تا حتی در سختترین شرایط پذیرای دیگران باشند.
به روایت اهل تسنن آرامگاه امام اول شیعیان در این شهر واقع شده است. حضور آنها در آرامگاه، ترکیبی از اعتقاد، احترام به تاریخ و همبستگی اجتماعی بود که برای من بسیار الهامبخش بود. کنار مزار شریف، مسجد کبود قرار دارد. در ایام نوروز، مردم در این مسجد جمع میشوند تا تحویل سال را جشن بگیرند، و این نشان میدهد که فرهنگ چگونه در زندگی روزمره جاری است.
پس از مزار شریف، حرکت به سمت بلخ چطور بود و چه تجربهای از این شهر تاریخی داشتید؟
مسیر از مزار شریف به بلخ، ترکیبی از چشماندازهای طبیعی و تاریخ زنده بود. وقتی وارد بلخ شدم، اولین چیزی که حس کردم، سکوتی بود پر از روایتهای کهن. اینجا زادگاه مولوی بود، شهری که همیشه مرکز علم، ادب و اندیشه شرق پارسی به شمار میرفته و هنوز هم جایگاهش را حفظ کرده است.
در هرات چه تجربهای داشتید؟
هرات تجربهای بینظیر بود. ابتدا به آرامگاه خواجه عبدالله انصاری رفتم؛ فضای داخلی آرامگاه بسیار معنوی بود. مردم با احترام وارد میشدند، راز و نیاز میکردند و با آرامش خارج میشدند. سپس به آرامگاه جامی رفتم؛ کسی که هم شاعر و هم عارف بود و میراثش هنوز الهامبخش نسلهاست.
مسیر بازگشت به ایران چگونه بود و چه تجربههایی از شهرها و روستاهای مسیر داشتید؟
از هرات به ایران بازگشتم و اولین مقصدم تربت جام در کنار آرامگاه شیخ جامی بود . وارد شهر که شدم، حس کردم فرهنگ و ادب در زندگی روزمره مردم هنوز جاری است. از همان لحظه ورود، مردم محلی با مهربانی و صمیمیت استقبال کردند؛ نه تنها اهالی فرهنگ بلکه خادمین آرامگاه ، ورزشکاران دوچرخهسوار هم از من استقبال کردند. بعد از تربت جام، راهی تربت حیدریه شدم. این شهر ترکیبی بود از سنت و زندگی روزمره که هر گوشهاش داستانی برای گفتن داشت. بازدیدازکتابخانه مهندس مختاری، آرامگاه قطب الدین حیدر، شاهنامه خوانی مهر تربت، آسیاب آبی تاریخی که یکی از جذابترین بخشهای سفر بود؛ آسیاب باهمت یک دختربچه دبستانی بنام المیرا خانم هنوز فعال است وروزانه حدود 200 کیلو گندم آرد میکند.
پس از ترک تربت حیدریه، به سمت روستای کدکن حرکت کردم؛ جایی که هنوز نفس عطر ادبیات و عرفان در کوچهها و باغهایش جریان داشت. ردپای عطار نیشابوری، شاعر و عارف بزرگ همه جا حس میشد؛ از نام خیابانها و مدارس گرفته تا حکایتهایی که مردم محلی نقل میکردند. اما علاوه بر این، حضور زنده استاد شفیعی کدکنی نیز در رفتار و گفتار مردم به وضوح دیده میشد.
سپس وارد نیشابور شدم، زادگاه عطار و خیام. حس میکردم در دل این شهر تاریخ با زندگی مردم گره خورده است؛ مردمی که هنوز به شعر و ادب کلاسیک اهمیت میدهند و این میراث را پاس میدارند. گذر از نیشابورو بدرقه گرم دوچرخه سواران نیشابور مرا آماده کرد تا سفرم را به توس برسانم، جایی که آرامگاه حکیم توس قرار دارد. ایستادن کنار آرامگاه فردوسی، لمس فضای تاریخی و دیدن سنگ نگارههای اطراف، و استقبال اهالی فرهنگ ، بنیاد شاهنامه خوانی توس و دوچرخه سواران مشهد حس سفرم را به اوج رساند و اینگونه سفر راه پارسی به پایان رسید.
در طول این سفرهای طولانی، کدام لحظات بیش از همه شما را تحت تأثیر قرار داد و چرا؟
چیزی که همیشه در ذهنم باقی ماند، مهماننوازی و صمیمیت مردم بود. درازبکستان ، تاجیکستان، افغانستان و ایران. اینکه مردم مرزهای جغرافیایی را فراموش کرده و با روی باز پذیرایی میکنند به من یاد داد که ارزش واقعی انسانیت در تجربههای مشترک است. دیدن تاجیکها که با افتخار فارسی صحبت میکنند، با وجود تفاوت در نوشتار، برایم الهامبخش بود. زبان، پلی است که دلها را به هم متصل میکند و مرا به ریشههای مشترک تاریخی و فرهنگی نزدیکتر کرد. این تجربه نشان داد که فرهنگ وقتی زنده است که در زندگی روزمره مردم جاری باشد، نه فقط در کتابخانهها و کلاسها.
از این سفر چه درسی گرفتید؟
این سفر به من یاد داد زندگی مجموعهای از تجربههاست؛ به جوانان توصیه میکنم بخشی از وقت و منابعشان را به سفر اختصاص دهند. این سرمایهگذاری برای رشد ذهن، کشف ارزشها و یادگیری نحوه زندگی واقعی است. سفر، ذهن و روح را غنی میکند و باعث میشود با دیدی باز و قلبی گشاده زندگی کنیم.
اگر بخواهید این سفر را در یک جمله جمعبندی کنید و پیامی برای خوانندگان داشته باشید، چه میگویید؟
زندگی کوتاه است و جهان پر از شگفتیهای ناشناخته، اما اغلب ما در روزمرگیها گم میشویم و فراموش میکنیم که هر لحظه ارزشمند است. سفر به ما یاد میدهد که چگونه با دیدی باز و قلبی گشاده هر لحظه را به تجربهای واقعی تبدیل کنیم، با طبیعت، تاریخ، فرهنگ و انسانها ارتباط برقرار کنیم و از هر دیدار و هر لحظه درس بگیریم.
وقتی سفر میکنیم، نه تنها جهان را میبینیم، بلکه خودمان را نیز بهتر میشناسیم، ارزش کوچکترین لحظات را میفهمیم و میآموزیم چگونه زندگی را با آگاهی و معنا تجربه کنیم.
میخواهم به همه یادآوری کنم که سفر سرمایهای که هیچگاه از بین نمیرود و زندگی ما را روشنتر، عمیقتر و پرمعنا میکند. اگر بخواهید زندگیای پرثمر و روحی غنی داشته باشید، بخشی از زمان و منابعتان را به سفر اختصاص دهید. این سرمایهگذاری، پلی است برای درک جهان، ارتباط با دیگر انسانها و شناخت ارزشهای واقعی زندگی.
در نهایت پیامم به همه این است جهان بزرگتر از تصور ماست، شگفتیها بیپایاناند و فرصت زندگی واقعی همین لحظه است. سفر، فرصتی است برای کشف، تجربه، یادگیری و زندگی کردن با تمام وجود؛ هر مسیر، تجربه و هر انسانی که در مسیر دیدید، میتواند چراغی باشد برای روشن کردن مسیر زندگی شما و الهامبخشی برای قلب و ذهنتان…



